هر سال سیویکم شهریور یادآور روزهایی است که معنای جنگ، آژیر خطر، وضعیت سفید و قرمز، ساختن پناهگاه، بمباران و موشکباران، خمسهخمسه و ستون پنجم را فهمیدم و آوارگی مردمم را دیدم. اواخر آبانماه ١٣٥٩ بود که با مرحوم فریده خبازان، دوست و خواهر فکور و صبورم، عازم اهواز شدیم تا به ستاد پشتیبانی منطقه جنگی برای کمک به ساماندهی امور مهاجران جنگی بپیوندیم. ساعت ١٠ صبح بود که علی طاهری (شهید عملیات فتحالمبین) که بچههای دانشگاه پلیتکنیک به او علی خندان میگفتند، ما را تا پای اتوبوس بدرقه کرد. اتوبوس پر از سرباز و رزمنده بود، دو صندلی پشت راننده را برای ما نگه داشته بودند. من و فریده دورههای کمکهای اولیه را در بیمارستان فیروزگر و لقمانالدوله گذرانده بودیم و کارت امدادگری داشتیم. دو هفته قبل از رفتن تحت تعلیم برادران بسیج، آموزش فشرده نظامی دیده و با اسلحههای مختلف سبک و سنگین تیراندازی کرده بودیم. ناگفته نماند پس از پیروزی انقلاب همان ماههای اول در پادگان حر (باغشاه سابق) بهمدت یکماه فشرده تحت تعلیم نیروهای شهید چمران نیز آموزشهای مختلف نظامی دیده بودیم. حدود ساعت دو نیمهشب بود که در خاموشی وارد اهواز شدیم. حسین ناجیان (شهید عملیات مسلمبنعقیل(ع)) در گاراژ با یک جیپ لندرور منتظرمان بود و ما را به ساختمان نیمهتمامی که زیرزمین آن سنگربندی شده بود در منطقه کیانپارس برد. شش، هفتنفری از خواهران خوابیده بودند. یکی از خواهران استقبال گرمی از ما کرد و خوشامد گفت و نیمساعتی از اوضاع و احوال گفت و بعد از آن پتو و بالشی برداشتیم و در گوشهای خوابیدیم. صبح که برای نماز بلند شدیم، روشنایی صبح قدری کمک کرد تا موقعیت ساختمان و خیابان اطراف را ببینیم. ساعت ٧:٣٠ آقای ناجیان آمد و با هم به ستاد پشتیبانی مهندسی جنگ رفتیم. وقتی وارد شدیم، محمد طرحچی (شهیدشده در جریان بازپسگیری و فتح شهر مهم و استراتژیک بستان) با چهرهای گشاده به استقبال ما آمد. پلیتکنیکیها مؤسس و ادارهکنندگان اصلی این ستاد بودند. بچههای کوتعبدالله هم آنجا بودند و از دیدن ما که از تهران رفته بودیم خیلی خوشحال شدند و از اوضاع و احوال صحبت شد و قرار شد ما در برنامهریزی برای ایجاد هماهنگی بین بچههای اهواز و دزفول که برای همکاری میآمدند، فعالیت کنیم. یکی از مهمترین کارها، مدیریت توزیع کمکهای مردمی بهویژه آذوقهرسانی به مهاجران جنگیای بود که در روستاهای اطراف ساکن شده بودند و همچنین فراهمکردن مقدمات لازم برای تشکیل شهرک فجر در رامهرمز برای اسکان مهاجران جنگی. آن روزها ارتش بعثی عراق توانسته بود شهرهای خرمشهر، بستان، سوسنگرد، هويزه، دهلران، قصرشیرين و نفتشهر را به تصرف خود درآورد.
آنها تا ديوارهای جنوبی شهر اهواز جلو آمده، آبادان را محاصره کرده و خود را به ديوارهای شهر شوش رسانده و جاده انديمشك – اهواز را زير آتش گرفته بودند. آبادان براي دشمن بعثی، از لحاظ جغرافیای سیاسی و اقتصادی، به دلايل ايدئولوژيكي و قوميتي اهميتی استراتژيك داشت. اواسط آبان، امام خميني (ره) خطاب به نيروهاي مسلح فرمودند: «حصر آبادان بايد شكسته شود». یافتن راهی برای آزادسازی آبادان در دستور کار فرماندهان نظامی و نیروهای جهادی قرار داشت تا اینکه در بامداد پنجم مهرماه ١٣٦٠ عمليات مشترك و هماهنگ ارتش و سپاه در جغرافياي وسيع جنوب با نام ثامنالائمه (ع) و با رمز «نصر منالله و فتح قريب» به منظور تصرف پلهاي روي كارون و قطع حلقه ارتباطي نيروهاي محاصرهكننده آبادان آغاز شد. به باور بسياري از فرماندهان عالي جنگ، موفقيت در اين عمليات، نقطه عطفي در جنگ و گشودن گره كوري بود كه مدتها بر پيكره جبهههاي جنگ بسته شده بود. در پشت این پیروزی بزرگ اتفاقاتی بود که محمد از آن بهعنوان معجزه ياد كرد. به دليل جنس خاص خاك، زمينهاي تازه خشكشده، مناسب براي جادهسازي نبودند. وی از گوشماهيها برای زيرسازي جاده استفاده کرد و جاده را به زمان موعود رساند و لشکر ۷۷ خراسان توانست از معابر سخت و باتلاقي عبور کند. ستاد پشتیبانی و مهندسی جهاد جنگ با تلاشی بیشائبه و فارغ از هرگونه هیاهو و تبلیغ، توانست مرکزثقلی از نیروهای انسانی مدیر و مؤمن ایجاد کند. آنجا همه به تقوا سفارش میشدند؛ استراتژی این انقلاب ساختن انسانی است که در آن ارزشهای مکتبی تبلور یافته باشد؛ انسانی که نمونه مکتب باشد و تاکتیک آن مبارزه با شیطان بزرگ و شیطانهای درونی است. خوشبختانه بعد از تجربه جنگ تحمیلی، رهبری هوشمند و دولتمردان خردورز و مردم صلحطلب ایران اجازه ازدسترفتن امنیت، تخریب و آوارگی و تجربیات تلخ را ندادند و با تدبیر، امیدِ داشتن ایرانی آباد را ایجاد کردند.