«پیرمرد»، چشمهایش را انداخت روی کتابهای خاکگرفته روی میز و گفت: «الحمدلله»؛ و دودوی مردمکهای بیقرار ٩٣ ساله او، همانجا آرام گرفت، روی «مجمعالبیان» و «شرح مفتاح الغیب». به گزارش «یوپنا»، کتابفروش کهنهکار خیابان ناصرخسرو تازه داشت آستینهای قبای نازکش را بالا میزد تا «یا ذوالجلال و الاکرام»گویان برود برای دستنماز که میهمانها از راه […]
«پیرمرد»، چشمهایش را انداخت روی کتابهای خاکگرفته روی میز و گفت: «الحمدلله»؛ و دودوی مردمکهای بیقرار ٩٣ ساله او، همانجا آرام گرفت، روی «مجمعالبیان» و «شرح مفتاح الغیب».
به گزارش «یوپنا»، کتابفروش کهنهکار خیابان ناصرخسرو تازه داشت آستینهای قبای نازکش را بالا میزد تا «یا ذوالجلال و الاکرام»گویان برود برای دستنماز که میهمانها از راه رسیدند؛ میهمانهای ناخوانده، آن هم صلات ظهر. او «خوش آمدید» را وقتی گفت که صندلی آهنی قدیمی کوچک را برگرداند سرجایش، پشت کتابها سنگر گرفت، سمعکش را روی گوشش جابهجا کرد و گفت: «نامم؟ بیوک، بیوک چیتچیان.»
«الحمدلله» را پیرمرد گذاشت اول و آخر همه جملههایش و فهمید میهمانها پسرش را میشناسند؛ «حمید چیتچیان» را، وزیر نیروی «هیأت دولت حالیه».
«بیوک چیتچیان»، پدر ٩٣ ساله وزیر نیرو را خیلیها نمیشناسند؛ پیرمردی که هنوز صبح که میشود عمامه و قبای روحانیاش را میپوشد، به همسرش خداحافظ میگوید و درِ خانه قدیمیاش را که پشت پرچینهای دودگرفته پارک شهر است، میبندد، به خیابان ناصرخسرو – بهشت آن روزهای کتابفروشها و حالا داروفروشها – میرود، با قدمهای آرامَش کوچه حاج نایب را از گوشه دیوار رد میکند و از پلههای رنگ و رو رفته پاساژی بالا میرود که ٣٦ سال از آنها بالا رفته: «پاساژ مجیدی». آن روز هم که او برای میهمانهای سرزدهاش از روزهای رفته گفت و امید فرتوت اما درخشانش به آینده، در آن باران بیامان دی ماهی، سر وقت و مثل همیشه ١٠ صبح خودش را به کتابفروشی قدیمی کوچکش که کتابهایش از عمق تاریخ میگویند و مذهب، رسانده و انگار پشت ویترین رنگ و رو رفته کتابفروشی مرتضوی یا به قول خودش «المکتبه المرتضویه» قایم شده بود؛ دستهایش که حکایت سالهای دور تبریز و نجف و تهران را نوشته و دست به سر «حمید» و «محسن» و «محمدرضا» و «منیره» و «فهیمه» کشیده بود اما از آن پشت پیدا بود؛ چسبیده به دستگاه گرمکننده کوچکی که سرما را بر او کمتر میکرد.
«حاج آقا» عمامه سفیدش را با همان دستهای لرزان جابهجا کرد و با کمحرفی پیرمردهای ٩٣ ساله، از پسرش گفت؛ از «حمید چیتچیان» که در دولت «حسن روحانی» سه سالی میشود که وزیر نیرو است و در دولت «محمود احمدینژاد»، قائممقام وزیر. او هم مثل «پرویز فتاح»، وزیر نیروی دولت احمدینژاد گفت پسرش برای وزارت نیرو، لایقترین است، خدمتگزارترین، بهترین و … و الحمدلله: «ما در هرحال شاکریم. خدا به ما لطف کرده. اظهار رضایت میکنیم که ما را و پسرمان را در این کار و در خدمت مردم نگه داشته است. از اینکه اینجا کتابهایی را به مردم میدهیم خوشحالم و بهترین کار را برای خودم میدانم.»
آقا حمید که وزیر شدند، کمکی به توسعه انتشارات یا کار کردند؟
نه. ایشان مشغلهاش زیاد است. ما دعا میکنیم خدا به ایشان کمک کند. من خودم یک شاگرد دارم مشغول به همین کار است.
به شما مرتب سر میزند؟
بله؛ سر میزند، گاهی میآید برای دستبوسی.
خانه میآید یا مغازه؟
خانه میآید. همین چند وقت پیش میخواست از مجلس به دولت برود، سر راه آمد خانه. گفت آمدهام دست مامان را ببوسم. دست مادرش را بوسید و رفت.
رابطهتان با آقاحمید چطور است؟
به هرحال او وقتش کم است. من به ایشان ارادت دارم. وقتی منزل ما میآیند، من نمیتوانم نشسته نماز بخوانم، روی صندلی مینشینم، به ایشان میگویم شما جلو وایسا، من به شما اقتدا میکنم.
واقعا موقع نماز به او اقتدا میکنید؟
بله؛ همینطور است.
شما نظرتان چه بود که او وارد این کار بشود؟ موافق بودید؟
نظر من خدمت است. من همیشه دعا میکنم که خدا او را در این کار کمک کند. خدمات ایشان خیلی مطلوب است. مشغول است. این کار خدمت به جامعه است. من هم برای او دعا میکنم.
درآمد شما همیشه از همین کتابفروشی بوده است؟
بله؛ همین بود درآمد ما.
آقای چیتچیان قبلا اینجا شاگردی هم میکردند؟
بله؛ در دورهای که تحصیل میکردند، وقت که داشت در بعضی کارها کمک میکرد.
تا حالا مشکلی پیش آمده که بخواهید از او کمک بگیرید؟
مثلا اگر کار بانکی داشته باشم، گاهی از او کمک میخواهم. من نمیخواهم ایشان را در مضیقه بگذارم و کارهایم را به او بگویم. خجالت میکشم او را از کار بازدارم؛ لذا خیلی از او کاری نمیخواهم. تا بتوانم از این کار خودداری میکنم.
تا به حال به محل کار او رفتهاید؟
بله؛ یک مرتبه رفتم. یکی، دو ماه پیش بود. رفته بودم دکتر چشم. نزدیک محل کارشان. رفتم آنجا مکث کردم، نماز خواندم و ایشان را دیدم. مسلم است که خوشحال شدند. کارکنان هم خوشحال شدند. این نخستینبار بود که به دفتر کار او رفتم.
شما سه پسر دارید؟
بله؛ دو دختر و سه پسر. پسر بزرگم که حمید است و مهندس است. پسر دومم که محسن است، شهید شده است. پسر سومم محمدرضا که دکتر است. دختر بزرگم منیره خانم است که در دانشگاه مشغول است. دختر کوچکم فهیمه خانم است که دانشگاه را تمام کرده و الان خانهدار است. ٨ تا نوه و دو تا نتیجه دارم.
خود آقای چیتچیان چند تا فرزند دارند؟
دو تا، یک پسر و یک دختر. محسن آقا و نرگس خانم. پسرشان در یک شرکت مشغول است، نرگس خانم هم خانهدار است.
جو خانواده یا رفتار شما با آقا حمید تاثیر داشت که ایشان بروند در کار سیاسی؟ ارتباط شما با بچهها؟ چرا بچههای دیگر نرفتند؟
ایشان نیرو داشتند، مقتضیات کار را عارف بودند و میدانستند. شایق شدند برای این کار. البته با من مشورت میکردند. میخواهد خدمت انجام دهد و آبروی پدر و مادر و خانواده شود. ما هم دعا کردیم که در این راه بماند.
الان اگر کسالتی داشته باشید و نیاز به کمک بچهها، به آقا حمید زنگ میزنید؟
چون در مواردی که پدر احتیاج دارد به دکتر و چیزی، خیلی شایقند آقا حمید. من یادم میآید که بعد از سالها توانستند که من و مادرش را ببرند مکه. دو نفری بودند که ما را سوار ویلچر میکردند. خودش شائقانه ما را بکشد. عاشق بود. نه اینکه کنارهگیری کند. الان هم کار زیارتی باشد، شرکت میکند. خیلی رضایت پدر و مادر را میخواهد برای رضایت خدا.
به او افتخار میکنید؟
بله، خدا را شکر.
شما از زندگی که داشتید راضی هستید؟
بله الحمدلله. چه مریض بشوم چه مبتلا شوم، در همه حال خدا را شکر کردم. اگر مریض شوم طبق مصلحت من بوده است.
«بیوک چیتچیان» حالا ٦٠ سالی میشود که کتاب، کسب و کارش است: «دلخوشیام به این کار است و از خدا میخواهم که ما را ابقاء کند.»
او دو سال که از شروع سده سه گذشته بود به دنیا آمد؛ به سال ١٣٠٢، در تبریز و هنوز خیلی جوان بود که راه نجف را در پیش گرفت، برای اینکه درس بخواند، درس حوزوی و البته در «آن نظام شاهنشاهی» خدمت نکند: «ما از جوانی آرزو داشتیم که برویم نجف. وقتی اسامی نظامیان را زدند به اعلام، من مایل نبودم به سربازی بروم. برای همین قاچاقی رفتم نجف. آنجا در خدمت حضرت علی (ع) بودیم. وقتی برگشتم تبریز، ازدواج کردم و بعد به تهران آمدیم.»
در همان نجف هم بود که انتشارات کتابهای تاریخی و مذهبی را شروع کرد و بعد در تهران، ادامهاش داد: «آنجا وسایل چاپ وجود نداشت. همان ٥٥ سال پیش. بعدش به تهران آمدیم. دو سال قبلش تبریز بودم، دیدم که تهران بهتر است برای نشر کتاب و وسایلش در تهران فراهم است. اول بازار بینالحرمین، نزدیک مسجدین بودیم، ١٥ سال آنجا بودیم، ٣٦ سال است که آمدیم اینجا. چند سال هم در نجف بودیم.»
شما انتشارات خاصی دارید؟
بله؛ اسم انتشارات مرتضوی. المکتبه المرتضویه الحیاء الآثار الجعفریه.
بیشتر چه کتابهایی است؟
تفسیر و مذهبی و اخلاق. تفسیر مجمعالبیان طبرسی را چاپ کردیم، خیلی کتابهای عربی چاپ کردیم.
بیشتر طلبهها مشتری شما هستند؟
بله.
و همینجا مشتری، کلام او را برید؛ مشتری با تن خیس و پیراهن یقه آخوندیاش که از حوزه علمیه «مروی» آمده بود؛ حاج آقا را میشناخت. گفت حاجی کتابهای من را آوردی؟ پیرمرد دستش را پناه گوشهایش کرد و گفت کدام را؟ و طلبه گفت: «مصباح الانس ابن فناری، تلخیص عقاید، بدایه المعارف».
بیشتر تلفنی سفارش میدهند یا میآیند اینجا؟
بیشتر میآیند اینجا.
ممکن است برای خیلیها سوال باشد که شما که پدر وزیر هستید در گوشه یک کتابفروشی، مشغول به کار هستید و شاید خیلیها فکر میکنند که شاید از نظر مالی تامین هستید. چرا هنوز مشغول به کار در چنین فضایی هستید؟
خدا یک نیرویی به ما داده و از ما طلبکار است که این نیرو را استفاده کنیم در جایی که به درد جامعه بخورد. لذا خیلی خوشحالم که آمدم در این کار. کتابی که به دست مردم میدهم، خیلی خوشحالم میکند، احساس موفقیت هم میکنم. خیلی ناراحت میشوم کسانی که میگویند بازنشسته هستند. بازنشستگی اشکالی ندارد اما بیکاری چرا. از خدا میخواهم تا آخر عمر ما را نگه دارد.
شما خودتان بهتر میدانید که مقوله سیاست مقوله خطرناکی است، انگار لبه تیغ راه میروید. تا حالا پشیمان شدهاید که ای کاش حمید وارد این فضا نمیشد؟
نخیر، ما شاکریم از خدا که نیرو داده و میتواند خدماتی انجام دهد که به درد جامعه بخورد. خیلی شاکریم از خدا.
شما فرد سیاسی نیستید؟ مثلا در دوره امام یا زمان نجف فعالیت سیاسی نداشتید؟
ما خیلی اسلام را میخواهیم. تا حالا کاری صادر نشده است که به مشکل بخوریم.
دو قطره اشک، مثل دُری که تازه از صدف بیرون آمده باشد، نشست گوشه چشمهایش؛ وقتی که یاد «محسن» آمد، یاد روزهای خون و خاک حسرتزده خرمشهر. «محسن چیتچیان»، پسر دوم آقابیوک در روزهای اشغال خرمشهر شهید شد، در ١٨ سالگی و حالا پیرمرد او را غزال رمیدهای میداند که امانت خدا بود و باید میرفت و باز هم ذکر الحمدلله: «محسن ما که شهید شد، انگار جان من هم رها شد. اگر ایشان شهید نمیشد من چیز گمشدهای داشتم، الحمدلله خدا این را بهجا آورد.»
بغض، صدای بریده او را بریدهتر کرد وقتی حرف «محسن» آمد و چقدر سخت، گلوله سفت توی گلوی پیرمرد رها شد و به اشک نشست؛ اشکی که دقیقههای طولانی گوشه چشمهای او ماند؛ شفاف و تیز: «این مدرسهای که توی ناصرخسرو است، آن سالها از آمریکاییها تحویل گرفتند، آباد کردند و شاگردها در آن ثبت نام کردند. آقامحسن آن موقع افتخاری به بچهها تدریس میکردند. الان هم دو مدرسه به اسم ایشان است در همین منطقه. او خیلی کوشا بود. خیلی زحمت کشید.»
در کدام عملیات شهید شد؟
درست یادم نمیآید. سال ٦١ اوایل جنگ بود. آن موقع که خرمشهر اشغال شده بود.
و صدای تلفن مشتری، بغض را از گلوی او دور کرد و یاد محسن را، برای چندلحظه.
مشتریها و کتابفروشهای قدیمی پاساژ مجیدی، حاجآقا چیت چیان را به آرامش میشناسند؛ با چشمهایی نجیب که ذات مردهای قدیم است. آن روز بارانی سرد هم که او پشت میز قدیمیاش نشسته بود و جواب مشتریها را می داد، چشمهای بیمارش را از روی کتابهای کهنه برنداشت و وقتی خواست از بین دفترهایش، برگهای جدا کند، ذکر از روی لبهاش نیفتاد: «یا الله و یا رحیم، یا حی و یا قیوم، یا ذالجلال و الاکرام، یا ذالنعماء و الجود.» و بعد که مشتری همیشگیاش آمد تا کتابهای حوزوی را از او بگیرد و پول آنها را کم داد و پیرمرد خواست که لااقل ٥ هزار تومان رویش بگذارد و او نگذاشت، گفت: «الهی لک الحمد و لک الشکر». لبخند بعد از دقیقهها گفتن از روزهای گذشته و حال اما وقتی به لبهایش راه پیدا کرد که خواست از همسرش بگوید.
با همسرتان چطور آشنا شدید؟
خدا دیگر راه را نشان میدهد به درماندگان.
همسرتان چند سالشان است؟
به نظرم ٦٠ و خردهای سالشان است.
فکر میکنید بعد از انقلاب کدام دولت موفقتر بوده است؟
کسانی که مسلمان هستند عقایدشان این است که در اسلام بزرگ شوند و از اسلام بهره بگیرند، ما هم تا اندازهای که آمدیم و مشغول به کار شدیم، بر همین اصل است. من دولت فعلی را موفقتر میدانم.
به خاطر این نمیگویید که آقا حمید وزیر این دولت هستند؟
نه، نه. البته دولتهای قبلی مثل دولتهای شهید رجایی و باهنر، آنها هم خوب بودند. اما دولت فعلی موفقتر است.
از وقتی که آقا حمید وزیر شدند، تا به حال شده که کسانی بیایند اینجا و از شما کاری بخواهند و …؟
بله، خیلی میآیند. فقط مغازهدار نیستند. از همه جا میآیند. کاری داشته باشند ما برایشان انجام میدهیم. ما به آقا حمید میگوییم. خیلی تشکر کردهاند که کارشان راه افتاده. من به آنها میگویم که مکتوب کنید و من همه را به او میدهم.
کتابفروشهای پاساژ از رونق افتاده مجیدی، سالهاست که متعجبند. متعجبند که چرا هنوز حاج آقا چیتچیان با این سن و سال، با پسری که وزیر است و دستش به «آن بالاها» میرسد، هر روز میآید و مینشیند روی صندلی آهنی و قدیمی آن مغازه تاریک و نمور و کتاب میفروشد. آنها میگویند هر روز او را میبینند که دستهایشان را پناه تن افتادهاش میکند و به سختی خودش را از پلهها بالا میکشد؛ با نفسی که روزهای آلوده ناصرخسرو که از وقتی «حمید» وزیر شده، راهش را فقط برای ماشین او باز میکنند، سخت در میآید.
«حسین آذرخش» ٨٦ ساله، پا به پای بیوک چیت چیان، دو دهنه آن طرفتر، در طبقه دوم پاساژ مجیدی کتاب فروخته است؛ با سنی که فقط کمی از او کمتر است و میگوید «حمید» را از وقتی بچه بود و کمک پدر در مغازه، میشناسد: «من ٨٣ سال است که ایشان (آقا بیوک) را میشناسم و با او همکارم. او آدم بسیار خوبی است. انسانی که به حق خودش قانع باشد، خیلی خوب است و او به حق خودش قانع است. این آدم «نمیتوانم» ندارد. برف بیاید، باران ببارد، باز هم میآید. این پلهها را به زور میآید بالا.»
همسایه قدیمی تا روزی که «حمید چیت چیان» وزیر شد، نمیدانست که حمید کوچک آن روزها، قرار است برود در کابینه یازدهم: «وقتی او وزیر شد، خیلی خوشحال شدم. به هر حال خوب است آدم یک پارتی داشته باشد (خنده) ایران همه جایش پارتیبازی است. اما استفادهای هم نکردم. اتفاقا یک بار میشد که استفاده کنم اما نکردم. حمید کوچک بود میآمد مغازه ما. بعد رفت جبهه و برادرش شهید شد. هنوز هم گاهی به ما سر میزند، هر وقت میآید اینجا، به مغازه من هم میآید و حالی میپرسد. مثلا امسال سه بار آمده است.»
منبع: روزنامه شهروند