زمانی که برای عارضه زخم بستر روانه بیمارستان می شود و به ناچار باید مدتی را برای مداوا در بیمارستان بگذراند، می پذیرد روزهای تدریس او را با برانکارد سر کلاس ببرند
ناصر شم بیاتی متولد ۱۳۴۰ در تهران است. وی دارای دکترای سیاستگذاری رشته مدیریت بازرگانی و عضو هییت علمی دانشگاه تهران و مدرس دانشگاه پیام نور و همچنین استاد نمونه این دانشگاه نیز می باشد. او از همان نوجوانی علاقه وافری به رشته پزشکی داشته و اعتقادش بر این بوده که اگر روزی لباس مقدس پزشکی بر تن کند از هیچ بیمار نیازمندی حق طبابت نگیرد و تا حد امکان به معیشت او کمک نماید. مجروحیت که پیش می آید گمان می کند رشته پزشکی برای او کاربردی ندارد اما عشق به تحصیل در رگ و خون او جاری است و او را تا مرز نشستن بر روی کرسی دانشگاه تهران می کشاند. او به معنای واقعی عاشق دانشجویانش است.
برای اثبات این ادعا همین بس، زمانی که برای عارضه زخم بستر روانه بیمارستان می شود و به ناچار باید مدتی را برای مداوا در بیمارستان بگذراند، می پذیرد روزهای تدریس او را با برانکارد سر کلاس ببرند و او پس از تدریس مجدد به بیمارستان بازگردد. دانشجویان نیز عاشق او هستند و در مدتی که در بیمارستان بستری بوده به عیادتش می آمدند و حتی سوالات درسی و فعالیت های پژوهشی خود را با استاد مطرح می کردند. اما همین مرد بزرگ، زمانی که سخن از جنگ و جبهه پیش می آید دیگر تشخص اجتماعی برایش بی معنا می شود و به یاد فرماندهان شهیدش حاج همت و شهید متوسلیان و شهیدبروجردی بغض بی صدایش در گلو می شکند و باران اشک هایی است که بی محابا صورتش را نوازش می کند و راه نفسش را تنگ می گرداند. بطوری که ناچار می شوم مصاحبه را چندین بار قطع کنم تا دوباره خود را بازیابد. عشق به خاک و وطن با خون او بسیار عجین است و به گفته خودش ” عشق همانی است که چنان در یک لحظه عاشقم کرد که بعد آن ۳۲ سال است روی ویلچر نشسته ام”
دیدار دکتر زمانی رئیس دانشگاه پیام نور در سال ۹۷ با استاد
استاد جانباز ما به شدت مردمی است و معتقد است: با این که دو سوم از بدنم را از دست داده ام اما یک سوم آن را هم حاضرم برای مردمم و کشورم فدا کنم. چرا که همه تاریخ ایران نشان داده مردم ایران ناموس پرست و وطن پرست هستند. گاها دانشجویانم از من می پرسند اگر جنگی دوباره بر کشور ما تحمیل شود باز هم به جنگ می روید؟ می گویم: من که هیچ! شما هم پا به رکاب می شوید. امروز آرامشی که بر کشور ما حاکم است نشان از امنیت ملی ماست. ما باید برای حفظ کشورمان قربانی بدهیم و جانفشانی کنیم. ذات ایرانی و فرهنگ ایرانی و مرام ایرانی این است که از ناموس و خاکش دفاع کند و مهمتر اینکه مسایل معنوی نیز چاشنی اعتقادات ماست.
وی را در یک صبح بهاری در دانشکده مدیریت ملاقات می کنم. ادب و خشوع وی را زمانی درک می کنم که روی ویلچر و در جلوی درب آسانسور به استقبالم آمده است. به دفتر کارش می رویم و با وی همکلام می شویم. این گفت و گو ماحصل یک دیدار ۲ساعته با این برادر جانباز است. البته تا چه قبول افتد و چه در نظر آید:
استاد! آشنایی شما با انقلاب به چه زمانی بازمی گردد؟
– پیش از انقلاب ما یک دوست صمیمی و خانوادگی داشتیم به نام آقای بروجردی که به لحاظ روحی جوان بسیار سالمی بودند و دوست صمیمی اخوی بنده بودند. من حدود ۶ سالی از ایشان کوچکتر بودم. ولی در این سن کم ارتباط خوبی با آقای بروجردی داشتم. که ایشان بعدها گرایشات مذهبی شدیدی پیدا کردند و صحبت هایی راجع به شاه و فساد دربار داشتند که این صحبت ها برای من خیلی جالب بود. خاطرم هست زمانی که من نوجوانی ۱۲ ساله بودم راجع به فساد دربار شاه و کم سوادی او برای من حرف می زد. وقتی حرف از کم سوادی او شد من گفتم چطور است که شمایی که می گویید شاه کم سواد بود چطور افراد تحصیلکرده که در دانشگاه ها هستند او را تکریم می کنند و تا زانو خم می شوند و دست او را می بوسند؟ ایشان کمی مکث کردند و جمله ای را گفتند که هیچ گاه فراموشم نشد. او گفت: باید یک چوبی باشد که دیگران به آن تکیه داده و ارتزاق کنند…
بعدها او به علت فعالیت های سیاسی که داشت توسط ساواک دستگیر شد و مدتی زندانی بود و بعد آزادی به سربازی رفت. وی درهمان سربازی هم بسیاری را دور خود جمع کرد و برادر و پسردایی ها و پسرخاله های من هم جذب ایشان شدند که بعد انقلاب گروه “توحیدی صف” را بوجود آوردند و خانه ای را در منطقه مولوی اجاره کرده بودند که برنامه مبارزاتی خود را در آنجا پیاده می کردند که همزمان با شهادت دکتر شریعتی بود. یعنی در واقع کتاب های دکترشریعتی بود که جوانان را با انقلاب آشنا کرد. به نوعی می توان گفت دکتر شریعتی جوانان را جذب و آیت الله مطهری آنها را می ساخت.
– در سال ۱۳۵۷ که من شاگرد دبیرستانی در منطقه ۱۷ شهریور بودم مسئله طرح توافقی “کمپ دیوید” مطرح شد. ما برای مخالفت با این طرح مدرسه را تعطیل کردیم. دبیرستان های دخترانه را هم تعطیل کردیم و و تا سفارت مصر رفتیم. و به اصطلاح حفاظت از کسانی را هم که با ما آمده بودند برعهده داشتیم. خاطرم هست با شعاردادن به درب منزل آیت الله لاهوتی رفتیم که ایشان صندلی گذاشتند و برای ما سخنرانی کردند و … از زمان اوج گیری انقلاب در بسیاری از تظاهرات ها شرکت داشتم تا اینکه انقلاب به پیروزی رسید.
چگونه به وادی جنگ کشیده شدید؟
– من در سال ۱۳۵۹ وارد مجموعه سپاه شدم. درمنطقه اسلام آباد غرب در پادگان بودیم. که یکی از عزیزان که بعدها به شهادت رسید، یک ۲۰-۳۰ نفری از ما را انتخاب کردند و در یک کمپی در اسلام آباد دوره آمورش نظامی را دیدیم تا در حقیقت ما را به واحد نهضت های سپاه انتقال بدهند که بعدها این واحدها منحل شد و ما دوباره به سپاه تهران منتقل شدیم. کار ما در واقع جمع آوری نیرو و آموزش آنها و اعزام آنها به جبهه بود که خودمان هم با آنها اعزام می شدیم.
یک خاطره جالب اینکه منطقه ای که حوزه من بود و آموزش می دادیم یکی از بچه های مسجد که کم سن وسال بود ایشان هم آمده بود که پذیرش بگیرد و به جبهه اعزام شود. چون سن وسال کمی داشت من تمایلی به پذیرش او نداشتم و قبول نکردم. یک روز که با موتور مشغول گشت زنی بودم به نزدیکی های مسجد که رسیدم یکی از بچه ها آمد و گفت خانمی آمده و با شما کار دارد. در ذهنم این بود که این مادر حتما آمده که بگوید شما چرا بچه های ما را به جبهه می برید و خودتان تهران می مانید و… رفتم جلو. ایشان گفت شما برادر شم بیاتی هستید؟ گفتم بله. گفت: شما به چه دلیل حاضر نشدید پسر مرا به جبهه اعزام کنید؟ شما کاره ای نیستید من مادرش هستم و حالا هم خودم آمده ام تا رضایت بدهم با شما بیاید. البته ما گروه را قبلا اعزام کرده بودیم و فرزند ایشان در مرحله دوم عملیات خرمشهر به ما ملحق شدند که بعد هم تیر مستقیم خورد و به شهادت رسید.
آقای دکتر از عملیات هایی که در آن شرکت داشتید برایمان بگویید:
– در عملیات فتح المبین ما مهندس وزوایی را داشتیم که دانشجوی صنعتی شریف بود که در پادگان ولی عصر(عج) با ایشان آشنا شدیم و فرمانده گردان حبیب بن مظاهر از تیپ محمد رسول الله(ص) بود که بچه های ستادی را که از تهران اعزام شده بودند به منطقه عملیاتی برد. او خودش تحصیلکرده بود و تجربه زیادی در منطقه بازی دراز داشت و مجروح هم بود. همزمان حاج همت و متوسلیان و شهید دستواره با نیروهای خود از کردستان به منطقه آمده بودند. ما هم در یک کمپ در منطقه دوکوهه آموزش می دیدیم که در حقیقت اطراف منطقه عملیاتی بود.
من آنجا بود که حمام های سه دقیقه ای را مشاهده کردم. در کمپ بودیم که سروصدایی از چادر فرماندهی بلند شد. حساس شدیم و متوجه شدیم متوسلیان و شهید وزوایی باهم بحث می کنند. متوسلیان عنوان می کرد این منطقه عملیاتی که شما انتخاب کردید نیروهای شما از تهران آمده اند بچه شهری هستند و از پشت میز آمده اند و توانایی شرکت در عملیات را ندارند. این عملیات هم عملیاتی بود باید ۱۵ کیلومتر را بدون کوچکترین سر و صدایی از داخل رمل حرکت می کردیم و در منطقه “علی گره زد” که توپخانه عراق در آنجا قرار داشت می رسیدیم، آنجا را می گرفتیم و خط فرومی ریخت. متوسلیان می گفت این نیروها توانایی این ۱۵ کیلومتر را ندارند. نیروهای ما هم با ارتش ادغام شده بود وحدود ۶۰۰- ۷۰۰نفر بودیم. این صحبت خیلی به ما برخورد. و گفتیم اگر ما را نمی خواهید ما برمی گردیم.
این بحث بالا گرفت. که شهید همت همه ما را در یک ساختمانی در دوکوهه جمع کرد. این مرد بسیار متواضع سخنرانی زیبایی کرد و گفت: شما ناراحت نباشید. من حاضرم دست تک تک شما را ببوسم…. ماموریت همان است که به شما محول شده. نگران چیزی نباشید و خود را برای عملیات آماده کنید. شب عملیات وزوایی و خالقی گردان را حرکت دادند. در منطقه آبادان- ماهشهر، نیروهای شناسایی از قبل جایی را یک تکه موکت پهن کرده بودند که مسیر دستیابی به توپخانه دشمن بود. شب بود و ما در تاریکی آن منطقه را گم کردیم. دشمن هم متوجه ما شد و تیر و ترکشی بود که به سمت بچه ها می آمد. اما شهید وزوایی با درایت منطقه را دوباره شناسایی کرد و اولین تانک را شکار کرد. ما منطقه “علی گره زد” را گرفتیم. همه خسته بودیم. یعنی چیزی حدود دو شبانه روز را راه رفته بودیم تا به فکه رسیدیم. گردان ما فقط یک شهید داد و عملیات فتح المبین با پیروزی همراه شد. مجدد که برای عملیات بیت المقدس رفتیم. در اولین روزی که در پادگان بودیم متوسلیان آمد و از همه ما عذرخواهی کرد و حلالیت خواست.
استاد از عملیات بیت المقدس برایمان بفرمایید:
— در عملیات بیت المقدس شهید وزوایی فرمانده محور و شهید علی موحد دانش که یک دست هم نداشت فرمانده گردان حبیب بود. باید از کارون عبور می کردیم. دشمن هم تیپ های زرهی اش را آن طرف کارون پیاده کرده بود. ما برای عملیات حتی اسلحه و خشاب و قمقمه هم به تعداد نداشتیم. موحد دانش گفت: شما اسلحه و خشاب و قمقمه بردارید و من خودم آخرین نفری هستم که اسلحه و قمقمه برمی دارم! عملیات شروع شد و ما از کارون گذشتیم و به پشت خاکریز جاده اهواز – خرمشهر رسیدیم و اینجاست که باید داستان عشق به وطن را برایتان بگویم.
به خط که رسیدیم دیدیم بچه هایی که خط شکن هستند همه شهید و مجروح شده اند. وزوایی گفت: هرطوری هست خط را باید حفظ کنیم و مجروحان را تا زمان تثبیت خط نمی توانیم به عقب برگردانیم. مقاومت کنید تا تانک ها برای کمک بیایند. آن شب باران بسیارشدیدی باریده بود بطوری که پی ان پی، تا سقف توی گل فرو می رفت. همه بچه ها قرآن های جیبی شان را درآورده بودند و قرآن می خواندند و از خدا کمک می خواستند. خود وزوایی ساعت ۱۰ همان صبح شهید شد. من ایثار را در آن زمان به وضوح می دیدم. در آن بحران هیچ کس به فکر جان خودش نبود ولی یک کلمه از کسی کمک نمی خواست. موحد دانش به ما می گفت در مسیر پیشروی سلاح تان را کامل کنید. تا غروب طول کشید و خط کامل شد و توپخانه دشمن هم ناامید شد. یکی از دوستان بسیار صمیمی ام به نام پیرحیاتی که جانباز هردو چشم است خمپاره درهوا منفجر شده بود و کتف و صورتش داغون کرده بود. من او را ده متر ده متر آوردم تا روی پی ان پی گذاشتم و گفتم: مرا ببخش که بیش از این نمی توانم تو را با خود ببرم. باید خط را حفظ کنیم. پس از اینکه خط تثبیت شد ما یک هفته ای را برای استراحت به اهواز آمدیم. در مرحله دوم عملیات نیروهای زرهی دشمن بشدت قوی شده بود اما در آخرین مرحله عملیات (مرحله چهارم) در خرمشهر آن منطقه ای که آماده باش برای حرکت بود آخرین مرحله عملیات ما بود.
یک خاطره از جنگ برایمان بفرمایید؟
— در عملیات خرمشهر گردان ما با گردان ارتش ادغام شده بود و فرماندهی آن را موحد دانش برعهده داشت و فرمانده لجستیک فردی ارتشی بود به نام آذرتاش که بعدها شهید شد. در یگان ما فردی مسیحی بود. ما در پشت خاکریزی در منطقه شلمچه بودیم. ارتش معمولا به نیروهایش غذای گرم می داد و غذای ما معمولا غذای کنسروی بود. او مشغول خوردن غذا بود که ناگهان یکی فریاد کشید سوختم! ساعت حدود ۷ صبح بود و هوا روشن. او غذایش را رها کرد و رفت سریع رفت زخم او را که بر اثر ترکش درد می کشید و خون از شریانش جاری بود بست و دستانش را با خاک پاک کرد و غذایش را خورد. ببینید چه خون هایی به خاک مملکت و کشور ما ریخته شده است. الان ناراحتی بنده این است که جوانانی که توانستند آن زمان این افتخارآفرینی ها و از جان گذشتگی ها را داشته باشند الان هم می توانند جلوی فسادهای اقتصادی و رانت خواری را بگیرند ولی عملا به آنان میدان داده نمی شود.
استاد نحوه مجروحیتتان به چه صورت اتفاق افتاد؟
— خیلی ها ممکن است درباره جنگ صحبت کنند ولی در جنگ بودن نشان می دهد که چند مرد حلاجند. مثل کسی که یک آتشی را از ۵ کیلومتری می بیند با کسی که درون آتش است نگاهشان باهم بسیار متفاوت است. در آخرین مرحله عملیات بیت المقدس گردان ما خیلی خسته شده بود. در یک جلسه ای که با داوود کریمی فرمانده سپاه تهران داشتیم و اظهار خستگی کردیم ،داوود کریمی گفت: هرکسی ازدواج کرده یا عقد کرده است برود. من چون معذوریتی نداشتم ماندم تا خرمشهر را آزاد کنیم. بچه های جهاد خاکریز زده بودند. من نیم خیز پشت خاکریز بودم ناگهان یک خمپاره مستقیم به زمین اصابت کرد و ترکش آن هم به من خورد. یکی از بچه ها انگشتش و یکی دیگر به چشمش اصابت کرد. یکی از بچه ها که اهل لرستان بود به طرف من آمد و می خواست به من کمک کند. نمی توانستم نفس بکشم واحساس خفگی شدیدی می کردم. مرا سوار آمبولانس کردند. با اشاره فهماندم که نمی توانم نفس بکشم. مرا به بیمارستان اهواز و از آنجا هم به تهران انتقال دادند و در آنجا بود که فهمیدم نخاعم قطع شده ام.
از مشکلاتی که پس از ضایعه نخاعی برایتان پیش آمد برایمان بگویید:
— چون تا آن زمان نمی دانستم قطع نخاع چیست و هرچیزی را پیش بینی می کردم جز قطع نخاع شدن را، طی دوماهی در بیمارستان که بودم زخمی ایجاد شد که یک مشت درون آن جای می گرفت. بعد به آسایشگاه امام خمینی(ره) رفتم. در آنجا یک پرستاری بود که علاقه ویژه ای به جانباران داشت پیش من آمد و گفت: چقدر اراده و حوصله داری؟ گفتم: چطور؟ گفت: می توانی حدود ۵ ماه مداوم روی شکم بخوابی؟ گفتم: ۵ماه! گفت: اگر بتوانی من این زخم را کم کم برایت مداوا می کنم وگرنه باید بروی جراحی که آن هم چندان موفقیت آمیز نیست. کمی که فکر کردم قبول کردم و تقریبا ۵ ماه به روی شکم خوابیدم یعنی نماز و غذا و همه کارها را به حالت خوابیده روی شکم انجام می دادم تا اینکه زخم هایم کم کم بهبود پیدا کرد.
وظیفه بنیاد درقبال جانباز چیست؟
— امام(ره) از همان ابتدا بنیاد را به نام بنیاد جانبازان نامگذاری کرد چرا که امکانات آن باید صرف جانبازان شود. من معتقدم زندگی و شرایط اقتصادی جانبازان را می شود با تورم اقتصادی همطراز کرد. من همان زمان به دفتر آقای باقری که زمانی مسئول بنیاد بودند رفتم وگفتم جانبازان خودشان مناعت طبع دارند دست جلوی شما دراز نمی کنند مگر در مسایل درمانی. اما سعی کنید از نظر اقتصادی و معیشتی برای آنها کاری انجام دهید. در این شرایط توقعی پیش نمی آید و حتی خود جانباز دیگر روی آن را پیدا نمی کند که کمک بلاعوض از شما بخواهد. دیگر اینکه جانبازان باید خودگردان شوند. من زمانی که در بخش خصوصی کار می کردم برای افراد بی بضاعت که سرمایه خیلی اندکی داشتند ایجاد شغل کردم و بحمدالله مشکل خیلی از این افراد حل شد. بحث بعدی بحث درمان است مثلا یک جانبازی که نیاز به ویلچر دارد. هزار بار اندازه و وزن او را می گیرند و دست آخر همان چیزی که خودشان مدنظرشان است به جانباز می دهند. یعنی اگر همه مسایل جانبازی را به غیر از بحث درمان به بخش خصوصی واگذار نمایند بسیاری از مشکلات قابل حل است. من خودم طرح های زیادی را دارم که اگر اجرایی شود بی شک به نفع جانباز خواهد بود.
استاد با دانشجویانتان و دیگر جوانان نسل سومی که دوران جنگ را درک نکرده اند چه صحبتی دارید؟
— در خصوص این موضوع باید عرض کنم قبل از آنکه به این نسل توصیه ای داشته باشم اول به هم نسلی های خودم که نسلی انقلابی هستند عرض می کنم که به این نسل اعتماد داشته باشیم و این انقلاب مقدس را به این نسل بسپاریم. اگر نسل های بعد از انقلاب دلبستگی به آرمان ها نداشته باشند چگونه می توان انتظار داشت که این انقلاب را حفظ کنند؟ باید با حوصله و ظرفیت بالا به سوالات آنان پاسخ دهیم. باید آستانه تحمل خود را بالا ببریم و تحمل شنیدن مخالفت های آنان را داشته باشیم. اما به آن قشر از انقلابی های گذشته که من از آنان به تعبیر” آنانی که همراه ما بودند اما با ما نبودند ” یاد می کنم که پس از جنگ باورهای خود راقبول نداشته و با مثلث زر- زور – تزویر به جمع آوری اموال نامشروع پرداخته اند، اشاره دهم که این انقلاب با خون دل و اشک مظلومان به نتیجه رسیده است و با رفتارهای خود این نسل را بدبین نکنند. من معتقدم اگر این نسل از ما صداقت ببیند، آنقدر صفا و وفا دارد که حافظ کشور و انقلاب باشد. می خواهم گوشه ای از وفای نسل جوان امروز را عرض کنم. یک روز برق محل مسکونی قبلی من در خیابان سازمان برنامه شمالی رفت و آسانسور کار نمی کرد. بنده و همسرم در تاریکی ایستاده بودیم که ناگهان جوان تنومندی که احتمالا پرورش اندام کار می کرد از کنار ما گذشت. من از ایشان تقاضای کمک کردم. او در آن تاریکی وقتی من را از پله ها بالا برد خم شد و با دست هایش بر روی پاهای من کشید و سپس بر روی گونه اش کشید و گفت: از باب تبرک… و رفت.
سخن پایانی
— خداوندا لحظه ای مارا به خودمان وا مگذار.